سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندر احوالات مهدی یار سومین عضو خانواده

شوخی، کینه به بار می آورد . [امام علی علیه السلام ـ در وصیّت خود به فرزندش حسن علیه السلام ـ]

از: مامانی نی نی  چهارشنبه 91/3/10  ساعت 9:26 صبح  

شیرینک!

سلام.

این روزها فکرمی کنم پسر کوچولوی مامانی در اوج شیرینی و البته بازی گوشیه! هر چند در تمام دوره های زندگی ش همین فکر رو می کردم!اما به هر حال الان که 22 ماهه ست، مسلمه که تفاوت زیادی با کوچیکیش داره؛ از شیرین زبونی هاش تا تفکرات جالبش که ما حتا فکرش رو هم نمی کردیم که توی این سن خیلی چیزها رو درک کنه و به ما هم نشون بده که درک می کنه! واسه یادگاری و فراموش نشدن؛ یه سری کارها و حرف های این روزهاش رو می نویسم.

- چند روز پیش من مرخصی بودم و افتخار موندن پیش پسرکم رو داشتم. از خواب که بیدار شد، مثل همیشه سراغ باباش رو گرفت. (هر وقت هر کدوم نیستیم سراغ شخص غایب رو می گیره). منم بهش گفتم بابا رفته اداره. هنوز خواب آلودگی ش خوب برطرف نشده بود اما رفته بود سراغ یکی از اسباب بازی هاش که پایین تختش بود. داشت با اون ور می رفت که دیدم داره می گه: "بابا رفتی اداره؟"و بعد خودش جواب داد: "نـَــه ؛ هستش"!پوزخند

- توی ایام شهادت حضرت زهرا - سلام الله علیها- یه نوا نمایش این جا اجرا شد به نام بیرق ماندگار. یک شب ما سعادت داشتیم که بریم و ببینیم نمایش رو. (هر چند الان چند ساله که این نمایش اجرا می شه و هر سال هم شرکت می کنیم و هیچ وقت هم تکراری نیست.) به هر حال یه قسمت آتش زدن در منزل حضرت زهرا- سلام الله علیها- رو اجرا می کردن که آقا پسر ما هم همون نزدیک ایستاده بود و به خوبی تمام صحنه ها رو می دید. البته چون از قبل توی کتاب "من بچه شیعه هستم" جریان آتش زدن رو براش تعریف کرده بودیم؛ نترسید و با شنیده هاش تطبیق داد. از اون به بعد با هر کس تلفنی صحبت می کنه؛ همون جریان رو این طور تعریف می کنه: " آقا بد، آتیش زد؛ حضرت زهرا؛ آقا خوبه گریه، آب، خاموش، امام علی، انداخت زمین، گفت آقا بد، آتیش نزن، اشتباهی" معنی: آقابده در خونه ی حضرت زهرا رو آتیش زد. آقا خوبه گریه کرد. آب آورد و آتیش رو خاموش کرد. حضرت علی آقابده رو انداخت زمین و بهش گفت: آقا بده، چرا آتیش زدی؟ چه کار اشتباهی! وااااای

- فردای همون روزی که نمایش رو دیدیم؛ از تلویزیون داشت مجلس رو نشون می داد. تا دید گفت: نمایش. نکته: سالنی که توش نمایش برگزار می شد، صندلی های سبز با چیدمان گرد و موکت های سبز داشت.باید فکر کرد

- سر سفره ی ناهار مشغول غذا خوردن بودیم؛ طعم یک تکه از غذا به مذاق باباییش خوش نیومده بود و باعث شده بود که اخم های بابا کمی در هم بره. یهو دیدم به باباش می گه: " ناراحتی؟" و بعد هم بلند شد و رفت باباش رو بوسید و برگشت سر جاش نشست. دوست داشتن

- این روزها یکی از کمربندهاش رو بر می داره و میندازه دور گردنش و می گه : " آقا دکتر"؛ بعد هم که مابهش دردمون رو می گیم و ازش می پرسیم حالا چیکار کنیم؛ می گه: "بوس" و خودش میاد می بوسه. اگه هنوز خوب نشده باشیم می گه :"نازی" و دوباره میاد و نازی می کنه. بووووس

- مامان من دوباره درد دیسک کمرشون عود کرده و چند روزیه اسیر رختخواب شدن. همون روزهای اول بهش گفتم بگو خدایا مامان جونی خوب بشن. یهو دیدم دستاش رو برد بالا به حالت دعا و گفت: خدایا! بعد کاشف به عمل اومد که باباییش همون روز بهش گفته باید وقتی چیزی می خوری، بعدش دستات رو ببری بالا و بگی خدایا شکرت. به هر حال از اون روز به بعد، هر وقت می ریم منزل مامان، وقتی می خاد وارد اتاق مامانم بشه، با حالت ناراحتی می گه: خدایا، خدایا! قابل بخشش نیست

- مدل ماشین عموهاش رو تشخیص می ده از بقیه ی ماشین ها و وقتی می بینه واسه خودش می گه که این ماشین کدوم عمو هست. یه روز با هم داشتیم می رفتیم منزل مامان؛ از کوچه ی خودمون که اومدیم بیرون، با دیدن ماشین ها توی خیابون تند و تند شروع کرد به گفتن اسم عموهاش؛ بعد وقتی رسیدیم به خیابون منزل مامان، مثل کسی که راحت شده از گفتن اسم ها گفت:"هوووووم، مامان جون، هورااااا" ! آفرین

- به پلیس ها علاقه ی زیادی داره. هر وقت می بینتشون توی خیابون، حتمن باید صداشون کنه. یه روز یکیشون رو دید و با هیجان زیاد هی بلند می گفت:"پلیس سلام" اون بنده خدا هم که نمی شنید. دیدم انگار ناراحته که پلیس جوابشو نداده، بهش گفتم: آقا پلیس صدای شما رو نمی شنوه از این جا. دیگه از اون روز هر وقت پلیس ها رو می بینه یکی دو بار صداشون می کنه و وقتی می بینه جواب نمی دن می گه: "نشنید"! مؤدب

- اردی بهشت ماه که این جا خیلی زیبا شده بود، هر وقت می رفتیم بیرون، هر جا گل می دید، می گفت: "بـــَـه اولل (خوشگل)"گل تقدیم شما

- اولین باری که تبلیغ باب اسفنجی رو توی تلویزیون دید و توی شعرش تکرار می کرد "باااب اس فن جی" فکر کرد که می گن "باااابااا مــَ جید " و با یه ذوق خاصی باباش رو نگاه می کرد. بعد که براش توضیح دادیم که چی می گن متوجه شد. چند روز پیش رفتم واسش جامدادی بخرم بهش گفتم کدوم رو می خای؟ کلی جامدادی های رنگ و وارنگ با شخصیت های کارتون های بچه ها. یهو باب اسفنجی رو دید و گفت: " باب اسفنجی"! تبسم

بقیه ی شیرین کاری ها بمانَد برای بعد !

دعاش کنید.


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانواده
عکس های تقویم
شهیدت می کنم!
شیرین زبونی
عاشقتم!
مهدکودک
عکس های تولد
شیرین کاری های جدید
شیرینک!
من در یک سالگی
امان از بی وقتی!
[عناوین آرشیوشده]

فهرست


59992 :کل بازدید
0 :بازدید امروز
5 :بازدید دیروز

اوقات شرعی


درباره خودم


اندر احوالات مهدی یار سومین عضو خانواده
مدیر وبلاگ : مهدی یار عدالت[7]
نویسندگان وبلاگ :
مامانی نی نی (@)[16]

بابایی نی نی (@)[0]


لوگوی خودم


اندر احوالات مهدی یار سومین عضو خانواده

لوگوی دوستان


لینک دوستان


نی نی به به (آشپزی)

اشتراک


 

فهرست موضوعی یادداشت ها


سیسمونی[2] . نی نی . انتظار .

آرشیو


اسفند 88
فروردین 89
خرداد 89
اردیبهشت 89
تیر 89
آذر 89
اسفند 89

طراح قالب