سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندر احوالات مهدی یار سومین عضو خانواده

خداوند ـ عزّوجلّ ـ، آزرمگین و پوشیده رادوست دارد . پس هرکس از شما غسل کرد، خود را بپوشاند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

از: مامانی نی نی  دوشنبه 91/5/2  ساعت 3:30 عصر  

شیرین کاری های جدید

پسر بچه ی ناز مامان این روزها حسابی تغییر کرده! مدل درک و فهم و حرکاتش روزانه ارتقاء محسوسی داره؛ گاهی بنده و باباییش می مونیم از این همه فهم بچه. و واقعن فقط باید گفت:‌تبارک الله احسن الخالقین.

مهدی یار و قوی بادی استخر

و اما شیرین کاری های این ایام به ترتیب حضور در ذهن بنده!

- توی مسافرت اخیری که تا شمال رفتیم، تمام جاده جنگل بود. هر چند وقت یک بار می گفت: بریم باغ؟ و خودش جواب می داد: بـــــَلــه! بریم!

- چند روز پیش توی خیابون بودیم و باباش موز خریده بود. وقتی دید گفت: می کام (می خام) . یه دونه وا کردم و بهش دادم. حدود یک چهارمش مونده بود که داد به خودم که بخورم. بنده هم که می دونستم الان دیگه نمی خوره بقیه ی موز رو، ازش گرفتم و خوردم. یهو برگشت و گفت: می کام‌(می خام) و بعد با دیدن قیافه ی ناراحت از خوردن موز من، زد زیر خنده و گفت: ای کلک! (اصطلاحی که خودم به کار می برم براش!)

- یه کامیون (تریلی) حمل ماشین داره که از وقتی توی جاده چند نمونه ش رو دیده می ره میارتش و بقیه ی ماشین هاش رو توش جا می ده. مدل جا دادنش خیلی جالبه و خیلی قشنگ همه رو جا می ده و از کوچک ترین فضایی استفاده می کنه و ماشین های کوچک و بزرگ رو جا می ده. بعد که دیگه جایی توی تریلی نمی مونه یه دونه ماشین دیگه برمی داره و می گه: جا می شه؟ و خودش جواب می ده: نـَـــــه نمی شه!

- مدتی پیش براش یه مسواک فانتزی خریدم و چند هفته بعد هم خمیردندان بچه. رنگ خمیرش قرمزه و خب چون مخصوص بچه هاست، طعمش خوبه. از وقتی که اولین بار استفاده کرد و خوشش اومد در طول روز هر از گاهی می گفت: خمیر دندون؛ مسواک. من هم به این علت که بیشتر خمیر رو می خوره، بهش گفتم وقتی خورشید خانوم لالا کرد و تاریک شد باید مسواک بزنیم. حالا یه وقتایی که هوس می کنه و هنوز وقت لالا کردن خورشید خانوم هم نرسیده میاد می گه: مامان خمیردندون. بهش می گم: مگه خورشید خانوم لالا کرده؟ می گه: نه، بعدن لالا می کنه!!!

- بعد از برگشت از سفر، چند باری شده که وقتی می خایم بریم بیرون و بهش می گم پاشو بریم لباس بپوشیم می پرسه: بریم مسافرت؟!

- دیروز به اتفاق شازده با مامانم رفتیم جایی واسه خرید؛ بعد کارمون انجام نشد و تصمیم گرفتیم بریم جای دیگه که یه سمت دیگه ی شهر بود و مسیرش از سمت خونه مون بود. با بابای مهدی یار تماس گرفتم که بهش اطلاع بدم که گفتن اون طرف ها کاری دارن و قرار شد بریم دنبالشون. شازده هم که مسیر کلی خونه رو می دونه، به خیابون قبل از خونه که رسیدیم پرسید: بریم خونه ی خودمون؟ گفتم: آره پسرم. بعد چون مامان همراهمون بود، پرسید: "مامان جون میان خونه ی ما؟!" که ذوق و قربون صدقه ی مامان و مامان جون متعجبش کرد.

- بس که بازیگوشه مدام دست ها و مخصوصن پاهاش زخمی یا کبوده. توی سفر انگشت بزرگ یکی از پاهاش زخمی شده بود و چند روز قبل هم انگشت بزرگ یک پای دیگه ش رفت زیر در و خون مردگی شد. دیروز که از بیرون برگشتیم جوراب هاش رو که از پاهاش درآوردن، دید اون پاییش که زخمی بوده، خوب شده. با شوق و ذوق گفت: خوب شده؛ نیست. گفتم چی مامان؟ (با اشاره ی جداگانه به پاهاش) گفت: این خوب شده، این هنوز داره!

- این سریال خداحافظ بچه که توی ماه مبارک از شبکه 3 پخش می شد، اگر بهش دقت می کرد، ما مصیبت داشتیم. تا نوزاد نشون می داد، اول که می گفت: بیاد خونه ی ما. بعد اگه بچه گریه می کرد، با ناراحتی، مدام می پرسید: چی شده؟ و هرچی ما توضیح می دادیم، افاقه نمی کرد.

مهدی یار و درخت های انگور باغ

- همیشه وقتی چیزی می خاد مدام پشت سر هم تکرار می کنه و اگه ما کمی تاخیر در برآورده شدن کنیم صداش بالا می ره و گریه و ... و من مجبورم کلی فلسفه چینی کنم که نباید با صدای بلند صحبت کنی. اگه آروم بگی واست انجام می دم و ... . اما نصفه شب ها که از خاب بیدار می شه و شیر می خاد، یه ریز پشت سر هم می گه: آبه (شیر) می کام و توضیحات بنده و باباش در باب خاب بودن همسایه ها و لزوم آرامش و ... راه به جایی نمی بره و او به کار خودش ادامه می ده. چند شب پیش که همین جریان پیش اومد و من توی آشپزخونه مشغول درست کردن شیر بودم و با او هم صحبت که چند لحظه چیزی نگو؛ دارم آماده می کنم. یهو دیدم داره می گه: مامان، مامان! خب چون بچه در این حالت خیلی هوشیار نیست و این شازده هم همیشه جز همین جمله ی "آبه می کام " و صلوات که خودمون بهش متذکر می شیم، چیز دیگه ای نمی گفت، بنده متعجب شدم. از همون آشپزخونه که بهش جواب دادم، گفت: دارم آروم می گم!!!

- چند روز قبل آب خورد و اضافه ش رو ریخت کف آشپزخونه. من هم تعمدن رفتم همون جایی که آب ریخته بود و وانمود کردم که دارم می افتم و سُر می خورم. تا دید این طوری شده و آه و ناله ی من بلنده، پرسید: چی شده مامان؟ گفتم: یه پسربچه ای اشتباه کرده این جا آب ریخته، من نزدیک بود بیفتم. دیدم با لبخند مرموزی به خودش اشاره می کنه می گه: این!! (یعنی این پسربچه آب ریخته!)

- اگه با مامان اینا جایی مهمون باشیم، تا حرف از رفتن می شه و احساس می کنه داریم می ریم، هر جا باشه (حتا تو بغل بنده و باباش) بلند می شه می ره تو بغل مامانم می شینه که با اونها بره!

حرف و حدیث از بلاچه بازی ها زیاد ولی متاسفانه فرصت بنده کم.

تا وقتی دیگر!


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانواده
عکس های تقویم
شهیدت می کنم!
شیرین زبونی
عاشقتم!
مهدکودک
عکس های تولد
شیرین کاری های جدید
شیرینک!
من در یک سالگی
امان از بی وقتی!
[عناوین آرشیوشده]

فهرست


60108 :کل بازدید
3 :بازدید امروز
9 :بازدید دیروز

اوقات شرعی


درباره خودم


اندر احوالات مهدی یار سومین عضو خانواده
مدیر وبلاگ : مهدی یار عدالت[7]
نویسندگان وبلاگ :
مامانی نی نی (@)[16]

بابایی نی نی (@)[0]


لوگوی خودم


اندر احوالات مهدی یار سومین عضو خانواده

لوگوی دوستان


لینک دوستان


نی نی به به (آشپزی)

اشتراک


 

فهرست موضوعی یادداشت ها


سیسمونی[2] . نی نی . انتظار .

آرشیو


اسفند 88
فروردین 89
خرداد 89
اردیبهشت 89
تیر 89
آذر 89
اسفند 89

طراح قالب